ريشه يابي نظريه برخورد تمدن ها
ريشه يابي نظريه برخورد تمدن ها
نظريه ( برخورد تمدن ها) لا اقل از دو جنبه علمي و سياسي قابل تأمّل است; علمي از آن جهت كه در قالب نظريه هاي علمي طرح شده است, و سياسي از آن رو كه حاوي يك سلسله دستورالعمل هاي سياسي به دولت مردان غربي است. همين جنبه دوم ما را به تأمّل بيش تر درباره آن بر انگيخته است; خصوصا كه توجّه انديشمندان غير غربي به جنبه هاي سياسي به اندازه توجه علمي به آن نبوده است. علاوه بر اين ها ( هانتينگتون) در اين نظريه سعي نكرده چهره جانبدارانه اش را نسبت به فرهنگ غربي مخفي نگاه دارد. اين در حالي است كه سنّت انديشمند غربي در حين طرح نظريه اش, بر عدم تعهد به مرام و مسلك و سياست خاصي است. بنابراين همان گونه كه منتقدان بسياري متذكّر شده اند, اين نظريه فاقد استحكام علمي است ولي به لحاظ تأثيرات سياسي اش قابل بررسي است.
( جان پلامناتس) مي گويد: برخي معتقدند كه نظريه هاي سياسي چيزي بر معرفت ما نمي افزايد و مطالعه آن ها به سبب تأثيرشان بر اعمال افراد لازم است ولي ( چگونگي تأثير اين نظريه ها بر رفتار افراد به مراتب مهم تر از چيستي خود آن ها است. در نتيجه, تحقيق در ريشه ها و نتايج اين نظريه ها بسيار مهم تر از بررسي خود آن ها است. اين نظريه ها را بايد از آن رو مورد تحقيق و بررسي قرار داد كه مردم عملا آن ها را جدّي گرفته و از آن ها تأثير پذيرفته اند, در حالي كه افراد منطقي و خردمند بدون وجود چنين نظريه هايي نيز مي توانند زندگي كنند.1 و بررسي ما بر روي نظريه ( برخورد تمدن ها) همسو با همين عقيده است.
از منظر جامعه شناسي سياسي, دو انگيزه مهم باعث نظريه پردازي ( برخورد تمدن ها) شده است و اين دو انگيزه كاملا در قالب يك نظريه علمي تأمين شدني است: انگيزه اول, عبارت از ( مهار) تفكر آزاد مردمي است و انگيزه دوم ( خنثي سازي) تصميم ها و سياست ها در عرصه نظام بين المللي است. امّا پيش از تحليل اين دو انگيزه, لازم است به دو مقدمه مهم اشاره شود.
مقدمه اول: وقتي يك انديشمند به علل و عوامل مختلفي, بخشي از واقعيت خارجي را بر مي گزيند, تلاش دارد به كمك نظريه پردازي, تفسيري را ارائه كند كه ضمن پاسخ گويي به بسياري از مجهولاتش, چيزي بر معرفت واقع گرايانه او بيفزايد. هر قدر عناصر سازنده يك نظريه به لحاظ فلسفي منسجم تر و درگيرتر با واقعيت باشد, درجه پاسخ گويي به مجهولات و تحقق معرفت عيني, بيش تر مي شود. اين وظيفه, درست ترين و اصلي ترين كاركرد نظريه پردازي است و اساسا در عرصه علم و دانش از يك نظريه بيش از اين نبايد انتظار داشت. امّا گاه به دلايلي نظريه پردازي از اين وظيفه اصلي و دشوار منحرف گشته و پرده اي از واقعيت بر نمي دارد و بلكه پرده ضخيم تري را بر روي آن مي اندازد. در اين صورت نظريه پردازي چيزي بر معرفت ما نمي افزايد و صرفا عمل جا به جايي و يا ازدياد و نقصاني در داده هاي اطلاعاتي پديد مي آورد. يك نشانه اش آن است كه در مقام عمل و تماس با واقعيت, دستورالعمل و نسخه جديدي ارائه نمي شود و تغييري در فلسفه عملي مرسوم پديد نمي آيد.
اين گونه نظريه پردازي, نظريه هاي واقع نماي كاذب است; كذبي كه نظريه پرداز نسبت به آن جهل مركب دارد. ايرادي هم نمي توان به آن گرفت, زيرا هر فردي در رسّامي از واقعيت آزاد است. او مي تواند در برابر ايرادي كه به رسم واقع نمايش شده, بگويد: ( گر تو بهتر مي زني بستان بزن). در اين صورت, رسم كسي مقبول تر و بهتر است كه بهتر از ديگران به رسّامي واقعيت پرداخته است. راه آن است كه به مباني نظري و پي آمدهاي عملي چنين نظريه پردازي پرداخته شود. ولي مقصود مهم در اين جا آن است كه بدانيم آيا با انتفاي كاركرد واقع نمايي چنين نظريه اي, نقش هاي ديگري هم براي اين گونه نظريه ها مي توان فرض كرد يا خير?
دو كاركرد عمده براي اين گونه نظريات قابل فرض است: از آن دو, يكي مربوط به مقام فكر و نظر است و ديگري مقام عمل فردي و اجتماعي. ولي وجه مشترك هر دو, خصلت ( ابزاري) آن ها است. كاركرد اول ( هم خواني) و ( هم آوازي) با نظريه است; يعني مخاطب را در فضاي فكري قرار مي دهد كه علي رغم نگرش خود مانند صاحب نظريه مي انديشد و فكر مي كند, بدون آن كه به اصالت آن اتقان پيدا كند. كاركرد دوم آن, تأثيرگذاري بر واكنش هاي فردي و اجتماعي است; يعني با طرح يك نظريه حساس و شوك آور, درصدد انتقام بخش برنامه ريزي شده واكنش ها برآييم. و به سبك و اصطلاح امروزي ها, در عرصه هاي مختلف اجتماعي به ( نظريه درماني) بپردازيم. اين جاست كه نظريه هاي علمي در دام افسون گري و خيال پردازي هاي علمي گرفتار مي شوند; يعني همان راهي كه ( عقل ابزاري) غرب گرفتارش آمده است.
مقدمه دوم: در پايان قرن بيستم, غرب به نوعي, ( بحران تمدني) را كه با ( بحران هويت) قرابت دارد, در حال تجربه كردن است. چنين تجربه اي از ناحيه ( درون تمدني) و نيز عرصه هاي بين المللي به دست مي آيد.
( اقتدار) و (كارآمدي) تمدن ها در عرصه هاي بين المللي, دو نشانه مهم فعّال و پيشرو بودن آن ها است و از علائم بروز بحران تمدني, افول اين دو شاخص مهم است.
غريبان معتقدند كه تعريف و مكانيسمي كه تمدن غربي براي نظام بين الملل طرح نموده, كارآمدترين قالب براي زندگي شرافت مندانه نوع بشر است. جديدترين اظهار نظر مثبت از سوي ( فوكوياما) در شكل نظريه ( پايان تاريخ) ابراز شده است. امّا آيا واقعا چنين آرمان غربي در نظام بين المللي تحقق يافته است? آيا اصولا براساس مباني نظري تمدن غربي چنين انتظاري عملي است?
اوضاع و احوال جوامع بشري, در پايان قرن بيستم, جواب خوش بينانه نسبت به اين گونه سؤال ها ندارد. نظام بين المللي تعريف شده غربي, راهي براي تفكري خارج از طبقاتي شدن زيست جهاني, ندارد. بنابراين طبيعي است كه زندگي شرافت مندانه وعده شده براي تمام واحدهاي اجتماعي جهان تحقق نمي يابد و ملل جهان دير يا زود, به واهي بودن چنين آرزويي پي مي برند. از اين رو زمزمه هاي مخالفت با وفاق جهاني بر نظام بين المللي معرّف غربي كه در اوايل قرن بيستم به وجود آمده, هم اكنون رو به افزايش است. تقويت جنبش ها, همبستگي ها و همكاري هاي منطقه اي و فرهنگي بهترين شاهدي است كه البته ( هانتينگتون) براي اثبات مدعاي خويش به آن اشاره كرده است. كشورهاي جهان سومي در حالي وارد قرن بيست و يكم مي شوند كه از كارآيي الگويي نظام بين المللي غرب نا اميدتر از هر زمان ديگري مي شوند. برهم خوردن وفاق جهاني با تمدن غربي, كارآيي آن را در عرصه بين المللي سست مي كند. پيداست كه انتساب علل افول كارآيي تمدن غربي, به خود كشورهاي جهان سومي, گريز از واقعيت هاي انكار ناپذيري است كه غرب به وجود آورنده آن بوده است.
اقتدار نظامي و فرهنگي غرب كه در روزگاري نه چندان دور آوازه اش جهان را فرا گرفته بود, همانند كارآيي آن رو به افول است. امروزه غربيان و به خصوص آمريكا, براي حلّ مسائل بين المللي به تنهايي قادر به اعمال قدرت و فشار نظامي در منطقه اي از جهان نيستند. اگر آنان به درستي اين مطلب در جنگ ويتنام پي نبردند, جنگ خليج فارس علائم افول اقتدار نظامي غرب را آشكار ساخت. غرب براي پيروزي در اين جنگ, بي نياز از عدّه و عده كشورهاي غير غربي نبود. و يا فرو پاشي شوروي سابق علي الظاهر به سربلندي بلوك غربي تمام شده است. ليكن به راستي معلوم نيست كه اگر شوروي سابق چند سال ديگر به مسابقه تسليحاتي اش با آمريكا ادامه مي داد, آن گاه هر دو از پاي در مي آمدند. به نظر مي رسد پايان جنگ سرد نيز به تفسير و نظريه ديگري نياز دارد كه با پارادايم (الگو, مدل) بعد از جنگ سرد, روشن نمي شود.
ممكن است خردمندان غرب به اين نتيجه رسيده بودند كه ديگر جنگ سرد نتيجه مثبت در جهت تقويت اقتدار بين المللي تمدن غربي ندارد و ادامه آن نتايج منفي را در بر دارد. از اين رو, ايفاي نقشي كه بر عهده بلوك شرق بود, تمام شده تلقي گرديد.
امّا افول اقتدار فرهنگي غرب نيز از آن روست كه ملل غير غربي كم كم در جريان تفكر ( بازگشت به خويشتن), پي برده اند كه پيروي تمام عيار (از فرق سر تا بن ناخن) از فرهنگ غرب, آن ها را لزوما غربي نمي سازد بلكه نهايتا كشورهاي طفيلي وار شبه غربي مي شوند. امروزه يك متجدد واقع بين ايراني به اين نتيجه رسيده است كه پيروي كوركورانه از فرهنگ غربي, به آن ها نه شخصيت جديد ايراني مي دهد و نه منزلت غربي, بلكه او هيچ و پوچ و بي رنگ است و به عبارتي شخصيت مسحور و افسون شده پيدا مي كند, مانند قشر متجددين تركيه كه وامانده از ميراث فرهنگي گذشته است و درمانده از الحاق به غرب. مظاهر تمدني غرب در بسياري از كشورهاي آفريقايي جنوب صحرا نفوذ كرده است, ليكن هنوز مهم ترين معضلات اقتصادي و اجتماعي جوامع آفريقايي به حال خود باقي مانده است و در جهت حلّ آن نه متجددين آفريقايي توانسته اند تدبيري بينديشند و نه غربيان با نگاه خيرخواهانه و بشر دوستانه گامي برداشته اند. بنابراين بي جهت نيست كه قرن بيست و يكم, به نام قرن تشديد گرايش و استمداد جوامع غيرغربي از (فرهنگ اصيل خودي) نام گذاري شود. انديشمند واقع بين غربي بايد بداند كه چنين گرايشي بي تأثير از كاركرد منفي فرهنگ غربي نبوده است.
امّا احساس (بحران تمدني) از جنبه دروني آن, عبارت از هراس از واكنش ناخواسته افكار عمومي در قبال سياست هاي حاكم بر جوامع غربي است. تاريخ دو ـ سه قرن اخير تمدن غربي نشان داده است كه هر قدر به زمان حال نزديك مي شويم با پايدارتر شدن اركان تمدن غربي, جنگ هاي درون تمدني و خارج از آن به لحاظ كمّي و كيفي, شديدتر شده است. بشر قرن بيستمي در دو مقطع زماني و به فاصله بيست سال, شاهد خون بارترين جنگ هاي جهاني بوده است و پس از آن هم سايه جنگ سرد را همواره بر بالاي سر خود احساس مي كرد. گويي ديدن آسماني آفتابي و بدون ابرهاي جنگ افروزي, براي جوامع غربي تبديل به آرزوي دست نيافتني شده است. به طور طبيعي چنين وضعيتي مردم را به ستوه مي آورد و نيز خستگي و افسردگي شديدي بر روح جمعي مستولي مي شود. تا اين كه به ناگهان مردم غرب در يك مشاهده غير قابل باور, ديدند كه ابر جنگ سرد هم به كناري رفته و آسمان آبي صلح و دوستي پديدار گشته است. اكنون جامعه غربي بيش تر از هر وقت ديگري, مي تواند اصل (بقا بدون تنازع) را لمس كند, چرا كه ديگر زمينه اي براي احتمال نزاع جهاني وجود ندارد. اين جاست كه زمينه هاي شكل گيري نوعي تفكر عمومي خير خواهانه مبني بر (ايجاد دنيايي عاري از توليد انبوه سلاح هاي هسته اي و كشتار جمعي و روحيه نظامي گري), به وجود مي آيد. عنصر حياتي در اين تفكر عمومي صلح جويانه غرب, اين سؤال بسيار عميق است كه: با پايان يافتن جنگ سرد, ديگر چه ضرورتي براي تدوام سياست توسعه و تجهيز جنگ افزارهاي هسته اي و كشتار جمعي و نيز تقويت بودجه نظامي, وجود دارد?
به نظر ما, مردم دنياي غرب مستقل از هر نوع فكر و نظري, قادر به تشخيص پاسخ درست آن هستند. ولي بايد ديد انديشمندان علوم اجتماعي جهان غرب, چگونه به كمك اين همّت و فكر عمومي غرب شتافته اند.
تعلق خاطر انديشمند غرب به حفظ بنيان تمدن غربي, او را وا مي دارد تا در برابر احساس (بحران تمدني) از خود واكنش چاره جويانه اي نشان دهد. از جمله اين انديشمندان (ساموئل هانتينگتون) است, او به عنوان يك شهروند غربي تحصيل كرده و استاد دانشگاه, نگران سست شدن پايه هاي تمدن غربي است. خصوصيت بارز ايشان آن است كه هم در كسوت دانشمند و استاد دانشگاهي است و هم به عنوان يك استراتژيست و نظريه پرداز سياست خارجي آمريكا, شناخته شده است. چهره دوم (هانتينگتون) از آن روست كه طرفدار بازيگري دولت ـ ملت ها در امور جهاني است. پس اقتدار ملي مشروط به اقتدار حكومت است. بنابراين, وي به طور طبيعي در سياست گذاري هاي خارجي امريكا, حضور فعّالي پيدا مي كند.
هانتينگتون بحران تمدني غرب را نه از درون بلكه از ناحيه عوامل خارجي, درك كرده است. او بر اساس پيش فرض هاي هابزي (انسان, گرگ انسان است) و دارويني (اصل تنازع بقا) كه در لايه هاي زيرين تفكرش نهادينه شده, از رشد طبيعي خودآگاهي تمدني ملل غير غربي هراسناك مي شود و آن را خطري براي اقتدار جهاني تمدن غربي مي داند. در غير اين صورت دليلي براي هراسناك شدن و برداشت برخورد تمدن ها وجود ندارد. او خود معترف است كه بين اختلاف فرهنگ ها و خشونت, تلازمي نيست: (وجود اختلاف لزوما به معناي درگيري نيست, و درگيري نيز لزوما مترادف خشونت نيست. با وجود اين, در طول قرن ها اختلاف هاي موجود بين تمدن ها باعث طولاني ترين و خشن ترين درگيري ها بوده است.)2 امّا مگر تاريخ فقط شاهد درگيري بين تمدن ها بوده است تا گواه مبرهني بر مدعي باشد. تاريخ نمونه هاي زيادي را نيز سراغ دارد كه تمدن ها در وضع صلح و دوستي به تبادل فرهنگي پرداخته اند. بنابراين, هراس (هانتينگتون) مبناي علمي ندارد و صرفا از يك برداشت نادرست نشأت گرفته است.
حالا بايد ديد كه چنين هراس و نگراني در تلاقي با بررسي حوادث احتمالي پس از جنگ سرد, هانتينگتون را به چه نتايجي رهنمون مي سازد? در مقدمه دوم گفته شد كه احتمال برداشت (خاتمه تمام جنگ ها) از پايان جنگ سرد, براي مردم مغرب زمين, از هر احتمال ديگري (مثل اين كه جنگ پايان نيافته و يا جنگ ديگري در راه است) قوي تر و طبيعي تر است, زيرا اگرنگراني براي آينده تمدن غربي است از درون است نه از بيرون و اين نگراني هم با پايان جنگ سرد رفع شده است. پس ديگر مي توان در صلح و آرامش و امنيت خاطر به زيست جهاني ادامه داد. روي اين احتمال, پرسش اساسي غربي ها از دولت مردان خود, اين خواهد بود كه: (افزايش بودجه هاي نظامي و رشد نظامي گري دولت ها, ديگر چه ضرورتي دارد?)
هانتينگتون احساس بحران درون تمدني غرب را از تلاقي هراس از دشمن فرضي خارجي (تمدن هاي غير غربي) با احتمال جدّي شدن چنين سؤالي در افكار عمومي غرب, به دست مي آورد. بنابراين احساس خطر ايشان دقيقا از اين جا ناشي مي شود كه ممكن است غربي ها, با فرض عدم وجود دشمن خارجي, از ميان احتمالات مربوط به آينده پس از جنگ سرد, جانب احتمال خوش بينانه را بگيرند. پس به عنوان دانشمند غربي علوم سياسي بر خويش لازم مي بيند كه فرض بدبينانه را در برابر افكار عمومي تقويت كند و بر اساس آن هم چاره جويي نمايد.
چنان كه وي مي گويد: (اين مقاله مدافع مطلوبيّت درگيري بين تمدن ها نيست, بلكه هدف آن, طرح فرضيه هايي تشريحي است در اين خصوص كه آينده چگونه مي تواند باشد. اگر اين فرضيه ها پذيرفتني باشد, لازم است پي آمدهاي آن ها براي سياست غرب, مورد توجه قرار گيرد.)3
بنابراين هانتينگتون دو نگراني عمده در خود دارد: يكي دشمن غير غربي فرضي و ديگري برداشت خوش بينانه غربي ها از آينده كه البته نگراني دوم, معلول اوّلي است. او بايد به گونه اي چاره جويي كند كه اين هر دو نگراني مرتبط به هم را يك جا زايل كند و تمدن غربي را از بحران احتمالي نجات دهد. به طور طبيعي بزرگ نشان دادن نگراني اول,برطرف كننده نگراني دوم خواهد بود و ضريب نگراني اول با ارائه دستورالعمل هاي پيش گيرانه, به حداقل مي رسد. امّا اين راه حلّ را به چه وسيله اي مي توان به سرانجام رساند?
وسيله را بايد از دنياي عقلاني شده غرب, الهام گرفت. عقل ابزاري به لحاظ سنخيّت كاملي كه با تمدن غربي دارد, بهترين ابزار براي مصلحت انديشي (هانتينگتون) است; يعني به كمك طرح يك (نظريه علمي) چنين هراسي به طور جدّي در افكار عمومي فعّال مي شود و كاركرد مورد انتظار را دربر خواهد داشت. تدارك نظريه علمي نيز زحمت چنداني ندارد, زيرا نفس اين احتمال بدبينانه به اندازه احتمال خوش بينانه, مبناي واقع بينانه پيدا مي كند و فقط بايد اين احتمال را به شواهد تاريخي و وضعيت موجود روابط بين الملل, مستند ساخت. تقويت اين احتمال به كمك مستندات, پارادايم (برخورد تمدن ها) را بهتر از پارادايم جنگ سرد نشان مي دهد.
مضافا اين كه نظريه پرداز سياسي در طرح نظريه اش موظف به تبيين علّي از شواهد گرد آوري شده خود نيست تا از ارزش علمي ساقط شود. چنان كه (جان پلامناتس) مي گويد: (مقصود نظريه سياسي, توضيح دادن نحوه وقوع پديده ها در جهان, در ذهن ما يا در خارج از آن نيست, بلكه آن است كه ما را در تصميم گيري درباره اين كه چه بايد بكنيم وآن چه را كه بايد بكنيم چگونه انجام دهيم, ياري كند.)4 بنابراين وجهه علمي نظريه (برخورد تمدن ها) حفظ شده و شواهد معارض ناقض آن نخواهد بود و فقط بايد وجه تأثيرات احتمالي اين نظريه را در درون تمدن غربي و در عرصه هاي بين المللي, مورد مطالعه قرار دهيم.
بدين ترتيب, پارادايم تمدني, يك نظريه دو منظوره است و اگرچه مابه ازاء عيني آن چندان قوي نيست, ولي دو انگيزه اصلي نظريه پرداز را كه در ابتداي بحث اشاره شد, با كاركرد (هم خواني) و (تأثيرگذاري), تأمين مي كند. (هانتينگتون) با نظريه برخورد تمدن ها, احتمال بدبينانه را در ذهن غربي ها تقويت نموده و آنان را نسبت به حوادث آينده هراسناك ساخته است و در نتيجه گرايش افكار عمومي را به سمت احتمال خوش بينانه كه تبعات ناخوشايندي در عرصه سياست گذاري بين المللي دارد, (مهار) كرده است. و از طرف ديگر, وجه فعّال و تأثيرگذار پيروان فرهنگ هاي غير غربي را (خنثي) نموده و آنان را به سمت مواضع (انفعالي) سوق مي دهد.
براي (هانتينگتون) ايجاد واكنش (انفعالي) در مخاطب به وسيله نظريه سياسي, مطلب آشكاري است و سابقه آن را در نظريات روان شناسي اجتماعي, مي توان جست وجو كرد. (استوارت ازكمپ) در توضيح نظريه (واكنش) كه در بين روان شناسان اجتماعي امريكا شناخته شده است, مي گويد: (اصل اساسي نظريه (واكنش) اين است كه وقتي مردم پيامي را كه ظاهرا آزادي عمل آن ها را محدود مي كند, دريافت نمايند, در واكنش به آن تحريك مي شوند تا با ايده پيام مخالفت كنند.)5 واكنش فرد يا جامعه در برابر نظر خاصي, ممكن است انفعالي و يا غير انفعالي باشد و چون در بيش تر مواقع اين دو نوع واكنش در ظاهر شباهت دارند, تميز وجوه اختلاف بين واكنش انفعالي و واكنش فعّال مهم است. البته واكنش انفعالي, سريع و سهل الوصول است و غالبا به همين شكل رفتار مي شود و تنها اهل تحقيق و نظر هستند كه هوش مندانه از خود واكنش فعّالانه مناسبي نشان مي دهند.
بنابراين, اگر از پيروان فرهنگ هاي غير غربي, انتظار واكنش هاي انفعالي داشته باشيم, كافي است كه به گونه غير مستقيم به آن ها گفته شود (شما در قرن بيست و يكم با تشديد گرايش هاي فرهنگي, در صدد جنگ با تمدن غربي هستيد) و به عبارت صريح تر (شما جنگ طلب هستيد), آن گاه است كه موضع گيري هاي انفعالي, ولي خوش آيند براي غربي ها, تحقق مي يابد. تبلور اين واكنش در گونه اي از نظريه (گفت و گوي تمدن ها) است. و اين همان (خنثي سازي) تمدن هاي غير غربي است كه (هانتينگتون) و امثال او خواهان آن هستند. گرچه ممكن است نظريه گفت و گوي تمدن ها هم نتيجه واكنش فعّالانه باشد, ولي انگيزه (هانتينگتون) وقتي تأمين مي شود كه نظريه (گفت و گو) منبعث از واكنش انفعالي باشد, زيرا تنها در صورت گفت و گوي منفعلانه با غرب اقتدار مطلق فرهنگ غربي به عنوان اصل مسلّم فرض مي شود.
بدين ترتيب, حادثه احتمالي برخورد تمدن ها منتفي شده و نتيجه عيني پارادايم تمدني, انقضاي خود است. امّا آيا به راستي چنين مطلوبي (عدم برخورد تمدن ها) با نظريه (هانتينگتون) تأمين شدني است يا نه? پاسخ به اين سؤال مهم در پرتو بررسي گرايش ها و دستور العمل هايي كه پيرو پارادايم تمدني داده است, روشن مي گردد.
از مجموع مطالبي كه (هانتينگتون) در نظريه اش مطرح مي كند, به دست مي آيد كه ايشان تعلّق خاطر جدّي نسبت به تمدن غربي دارد و اساسا احساس بحران تمدن در غرب به دليل تعهّدش به آن است. به هرحال (خود آگاهي تمدني) رو به افزايش, براي انديشمندان غربي نيز هست و طرح نظريه برخورد تمدن ها متأثر از آن است. (هانتينگتون) در مصاحبه اي كه (ناتان كاردلس) با وي انجام داده مي گويد: (غرب بايد سعي كند تا از خود و ارزش هايش دفاع كند و موقعيت خود را حفظ نمايد.)6 اين مطلب از روي توصيه هاي جانب دارانه هانتينگتون به جهان غرب روشن تر مي شود. در اين جا به دليل اهميت اين دستورالعمل ها در بحث, به ذكر آن مي پردازيم:
(در كوتاه مدت, منافع غرب به روشني ايجاب مي كند كه همكاري و يگانگي بيش تري در درون تمدن خود, به ويژه بين اجزاي اروپايي و آمريكاي شمالي آن به وجود آورد. آن دسته از جوامع اروپاي شرقي و آمريكاي لاتين را كه فرهنگ آن ها به غرب نزديك تر است به خود ملحق سازد; روابط مبتني بر همكاري با روسيه و ژاپن را حفظ و تقويت كند; از بدل شدن منازعات محلي بين تمدن ها به جنگ هاي عمده ميان تمدن ها جلوگيري كند; دامنه قدرت نظامي كشورهاي كنفوسيوسي ـ اسلامي را محدود سازد; روند كاهش قابليت هاي نظامي خود را آرام تر و برتري نظامي در شرق و جنوب غربي آسيا را حفظ كند; از اختلاف ها و درگيري هاي موجود بين كشورهاي اسلامي و كنفوسيوسي, بهره بگيرد; گروه هايي را كه در درون تمدن هاي ديگر به ارزش ها و منافع غرب گرايش دارند مورد پشتيباني قرار دهد; آن دسته از نهادهاي بين المللي را كه منعكس كننده منافع و ارزش هاي غرب هستند و به آن ها مشروعيّت مي بخشند, تقويت كند و مشاركت كشورهاي غير غربي در نهادهاي مزبور را تشويق نمايد.
در دراز مدت, اقدامات ديگري بايد مورد توجه قرار گيرد…غرب هر روز بيش تر ناگزير از كنار آمدن با تمدن هاي مدرن غير غربي خواهد شد كه از نظر قدرت به غرب نزديك مي شوند ولي ارزش ها و منافعشان عمدتا با ارزش ها و منافع غرب تفاوت دارد. اين وضع, ايجاب مي كند كه غرب قدرت اقتصادي و سياسي لازم را براي پاسداري از منافع خود در برابر تمدن هاي مزبور, حفظ كند.)7
توصيه هاي جانبدارانه (هانتينگتون) بر اساس نظريه فراتمدني, تضمين آينده اي به دور از برخورد و نزاع تمدني را به شدت منتفي مي سازد. اين عدم اطمينان از بررسي تفاوت دو پارادايم جنگ سرد و برخورد تمدن ها, واضح تر مي شود. ايشان مدعي اند بين اين دو پارادايم تفاوت اصولي وجود دارد, امّا تفاوت اصولي در وقتي است كه دستورالعمل هاي پارادايم جديد هم نو و تازه باشد و حال آن كه هيچ گونه تفاوتي بين توصيه هاي سياسي و دفاعي پارادايم جنگ سرد و پارادايم تمدني نيست. توصيه هايي كه (هانتينگتون) طرح مي كند, چيز جديدي نيست و غربي ها در دوران جنگ سرد, بارها به طرق مختلف شنيده اند. بنابراين, اگر واقعا ماهيت حوادث پس از جنگ سرد با حوادث گذشته متفاوت است, دستورالعمل هاي آن نيز بايد متفاوت باشد. و اگر تفاوت ماهوي بين حوادث قبل و بعد از جنگ سرد نباشد, در اين صورت پارادايم تمدني تعبير ديگري از همان پارادايم جنگ سرد است. و فقط در قلمرو فرا تمدني امتياز وجود دارد و نه در نقش و كاركرد تأثير گذاري آن.
علاوه, فرا تمدني بودن نظريه برخورد تمدن ها, ايجاب مي كند توصيه هاي آن براي جلوگيري از وقوع نزاع تمدني, فراگير و مشتمل بر محاسبه تمام فرهنگ ها باشد و تنها در اين صورت (مشاركت همگاني) شكل مي گيرد. زيرا وقتي احتمال خطر زيست كره خاكي داده شود, دليلي ندارد كه فقط در فكر حفظ منافع تمدني باشيم.
پس بايد ديد كه قاعده عمومي در تحقق مشاركت همگاني, چه اقتضا مي كند? آيا دستورالعمل ها بايد براي تمدن ها يك سان باشد يا در صورت اختلاف هم جهت گيري به سمت منع برخورد تمدن ها, امكان پذير است? اگر دستورالعمل پيش گيرانه تمدن ها مختلف باشد, خلاف پيش فرض هانتينگتون است, زيرا ايشان منشأ برخورد احتمالي تمدن ها را در همين اختلاف فرهنگ ها مي داند. پس احتمال وقوع نزاع تمدني, خود به خود تضعيف مي شود. اگر توصيه پيش گيرانه, بايد يك سان باشد, در اين صورت تمام توصيه هايي كه هانتينگتون براي غربي ها و آمريكا, پيشنهاد مي كند, بايد براي ساير تمدن ها نيز صادق و لازم باشد. در نتيجه پارادايم تمدني, عملا دعوت گر برخورد و نزاع فرهنگ ها است.
بنابراين بنيان تئوري برخورد تمدن ها بر اصول خير خواهي, عدالت گستري و حفظ حقوق بشر, طرح ريزي نشده و مقصود اصلي آن ادامه فعاليت ماشين جنگي غرب عليه فرهنگ هاي غير غربي و تداوم نزاع ها و خونريزي هاي اسف بار و بلكه هدف تشديد آن است.
طي بررسي پارادايم تمدني, موارد زيادي را به عنوان وجوه تأثير گذاري آن به دست آوردم كه به دليل پرهيز از اطاله سخن, از ذكر آن ها در مي گذرم و فقط به يك مورد مهم, اشاره مي كنم.
اهميت بررسي واكنش انديشمندان و دولت مردان غير غربي, كم تر از بررسي پارادايم تمدني نيست. براي غربي ها از آن رو مهم است كه جبهه گرايش و سازش با غرب را در درون ملت هاي غير غربي فعّال تر كنند. اما براي سايرين, مهم اتخاذ واكنشي است كه بر روند احياي تمدن هاي غير غربي تأثير منفي نگذارد.
چنان كه پيش تر گفته شد, در يك تقسيم بندي كلي, واكنش در برابر نظريه برخورد تمدن ها, فعّالانه يا منفعلانه خواهد بود. واكنش فعّالانه, تكيه بر اصول و مسلّمات فرهنگ و تمدن خودي دارد و از هر گونه پاسخي كه موجب كنار گذاشتن تمام يا بعضي اصول و يا موجب فرسايش فرهنگ اصيل بشود, پرهيز مي كند. اصول گرايي و بنياد گرايي هيچ گاه با عزم بر نزاع تمدني, تلازم نداشته و ندارد و اگر چنين تلازمي موجود باشد, دفاع هوش مندانه (هانتينگتون) هم از غرب, نبايد از اين قاعده مستثنا باشد. اگر در نظر (هانتينگتون) و امثال ايشان, دفاع از فرد گرايي, ليبراليسم, مشروطيت, حقوق بشر, برابري, آزادي, حاكميت قانون, دموكراسي, بازار آزاد اقتصادي و جدايي دولت و كليسا, ارزش حياتي دارد, پس دفاع از اصول و مباني فرهنگ هاي غير غربي به همين شكل است. اگر بنيادگرايي در جهان اسلام, عامل بي ثباتي است, بنيادگرايي (هانتينگتون) نيز عامل بي ثباتي است. پس بايد در عين استقامت در اصول گرايي, فروتنانه و محترمانه به گفت و گو و همكاري مشترك براي نجات زيست كره از دست ديوانگان, اقدام نماييم. آن گونه كه امام خميني (ره) مقتدرانه باب گفت و گوي تمدني را با گورباچف, گشودند.
امّا واكنش منفعلانه, به گمان من, بنيادگرايي كه در برابر اين گونه نظريات غربي, برخورد غير عقلايي و منطقي نشان مي دهد و بدون دليل روش خصمانه اي را اتخاذ مي كند, واكنش او فعالانه نخواهد بود. واكنش انفعالي بيش از آن كه مبتني بر خردورزي منسجم و منتظم باشد, متأثر از عوامل خارجي است. چنان كه واكنش متجددين غرب گرا نيز انفعالي است, با اين تفاوت كه روش آنان در برخورد با غرب روش سازش و تسامح است. اشتباه بزرگ متجددين غرب گرا, آن است كه گمان دارند نظريه برخورد تمدن ها, تمام تلاش آن ها را براي گرايش جامعه به سوي فرهنگ غربي, بي ثمر و خنثي مي كند و به همين دليل به طور جدّي در مقام ارائه پاسخ هاي علمي بر آمده اند. ليكن هر دو در يك جهت گام بر مي دارند; با اين تفاوت كه (هانتينگتون) از موضع مقتدرانه, (برخورد تمدن ها) را مطرح مي سازد و متجددين غرب گرا از موضع مسحورانه. بي جهت نيست كه (هانتينگتون) در برابر نقدهاي اين گروه از جوامع غير غربي, از خود خويشتن داري نشان داده است. اگر متجدّد غرب گرا در صدد واكنش غير انفعالي باشد, مي بايست ابتدا به ريشه ها و علل پديد آمدن چنين نظريه اي مي انديشيد تا بعد به ضرورت پاسخ علمي به آن بها مي داد
واكنش انفعالي اين گروه از متجددين جهان اسلام تأسّف آور است و خطر فرسايش فرهنگ اسلامي از ناحيه اين گروه, كم تر از خود نظريه (برخورد تمدن ها) نيست. بدون شك, دفاع نادرست از فرهنگ اسلامي, مخرّب تر از حمله به آن است. واكنش هاي انفعالي كه تاكنون ارائه شده, شدّت و ضعف دارد: عده اي چهره تسامح و رواداري اسلام و خدا و پيغمبر خدا (ص), را آن چنان بزرگ نمايي مي كنند كه گويي اسلام جز اين نيست و از ترس اين كه مبادا دوستان غربي شان بگويند: (نگفتيم اسلام و بنيادگرايي, اهل نزاع و عامل بي ثباتي است), آيات خشم و غضب الهي در برابر دشمنان حربي و مرتدّين اسلام را مخفي مي كنند و مردم را به (صلح كلي و دائمي) دعوت مي كنند.
عدّه اي ديگر, با نفي سنّت تاريخي و تأكيد بر اين اصل كه مسلمانان هر عصر, خود برداشتي از وحي و نبوت و قرآن و اصول اعتقادي دارند, راه را براي پذيرش الهيات مدرن و طرد بنيادگرايي, هموار مي سازند. بنابراين با قبول الهيات مدرن كه مبتني بر تفكر دنيوي است, احتمال هر گونه برخورد با تمدن سكولار غربي منتفي است, زيرا مسلمان امروز هم سكولار مي انديشد. بي جهت نيست كه (هانتينگتون) به غربي ها توصيه مي كند از گروه هايي كه در درون تمدن هاي ديگر به ارزش ها و منافع غرب گرايش دارند, پشتيباني كنند.
و امّا گروه ديگري با ژست عالمانه, گمان مي كنند كه اگر صورت مسئله را پاك كنند, جان كلام را از نظريه (برخورد تمدن ها) گرفته اند و جاي سخني براي آن نگذاشته اند. معتقدند مفهوم تمدن اعتباري است و مسلمانان در گذشته خود را ساكن تمدن اسلامي نمي ديدند و چنين دركي از خود نداشتند. بنابراين مسلمانان هيچ احساس عيني از تمدن اسلامي ندارند تا موجبات برخورد تمدن ها پيش آيد. گويي دعوا بر سر لفظ است كه با اعتباري دانستن آن, بتوانيم مسئله را حل كنيم. وقتي ملت ها با تهاجم فرهنگي رو به رو مي شوند به ميراث و دست آوردهاي مادي و معنوي شان رجوع مي كنند و براي حراست از آن حاضر به فداكاري و جانبازي هستند. ملتي كه تمدن دارد, مقاومت مي كند. ملت هاي بي تمدن اند كه اهل سازش و پذيرش فرهنگ هاي بيگانه است. ملتي كه گمان كند از ميراث فرهنگي اش, چيزي براي گفتن در جهان معاصر ندارد, اهل مقاومت و تكاپوي احياي تمدني نيست.
هانتينگتون در بحث هاي خود اين سؤال را مطرح مي كند كه آيا پارادايم ديگري وجود دارد كه بهتر از پارادايم تمدني عمل كند? اگر پارادايم تمدن ها وجود نداشته باشد, پس چه چيز ديگري را مي توان جايگزين آن ساخت? طرح اين بحث خارج از مقصود اين مقاله است, ولي با توجه به نتايجي كه به دست آمد, مناسب است به بررسي اين سؤال مهم بپردازيم.
اولا: جاي اين نكته خالي است كه آيا به نحو كلي, در تمام موضوعات, بشر نيازمند به پارادايم خاصي است? آيا براي فهم واقعيات لزوما بايد از نقش ابزاري نظريه هاي علمي بهره مند شويم? آيا بشر به راستي آن قدر توانايي ندارد كه بدون واسطه, خود را با واقعيات درگير سازد و بعد تصميم بگيرد? ثانيا: بر فرض لزوم پارادايم ها, چرا روشن فكران غربي سعي دارند بر افكار عمومي سبقت جويند و مانع تفكر مستقل غربي ها شوند? آيا اين مطلب دليل بر آن نيست كه امكان عدم بلوغ عقلايي در جهان عقلاني شده غرب, وجود دارد? علاوه بر اين ها مهم است كه دانسته شود اصولا طرح پارادايم و نحوه پرداختن به آن به نفع چه گروه و كساني خواهد بود. در اين صورت بايد دانست كه نظريه پرداز به چه پايگاه و گروهي تعلّق خاطر دارد.
به هر حال در واكنش به سؤال اصلي كه آيا انديشه بهتري وجود دارد, كساني كه جان كلام (هانتينگتون) يعني احتمال وقوع برخورد تمدن ها را پذيرفته اند, در مقام ارائه راه حل هاي خاصي بر آمده اند. گروهي منفعلانه و عجولانه باب (گفت و گوي تمدن ها) را پيش كشيده اند. عده اي نيز با تأكيد بر اصل وطن دوستي و وطن پرستي, تمدن هاي سنتي را به نوعي همكاري تعاون براي جلوگيري برخورد تمدن ها, دعوت مي كنند. برخي ديگر راه را در جدّي تر گرفتن نقش جهاني روشن فكران مي دانند, زيرا آن ها هستند كه از خطوات و خطرات بيماري هاي ميان تمدني آگاهي دارند. ليكن به نظر مي رسد, اگر پارادايم برخورد تمدن ها را پذيرفته باشيم, اين گونه راه حل ها چندان در عمليات خنثي سازي موفق نخواهند بود, زيرا راه حلّ گفت و گوي تمدن ها, از موضع انفعالي, جز فرسايش تمدن هاي غير غربي سرانجام ديگري ندارد. و از طرفي, تمدن ها فراتر از موج وطن پرستي است كه بتوان به كمك آن بازدارنده برخورد تمدني باشيم. از طرف ديگر, جدّي گرفتن نقش جهاني روشن فكران, فرع بر اين است كه آن ها خودشان را متعهدانه جدّي بگيرند و قبل از هر نوع ابتكار عملي, خود را با طهارت نفس و صفاي دل, براي قبول رسالت جهاني آماده كنند. بديهي است كه نظريه پردازي پارادايم تمدني ساده لوحانه ولي سليس, مخدوش ولي موزون, از جانب كسي است كه خود را روشن فكر مي داند و رسالت حفظ تمدن غربي را بر دوش خود احساس مي كند.
و امّا كساني كه از اساس با پارادايم تمدني مخالفت ورزيده اند, به تعبير (هانتينگتون) كوشيده اند (جايگزين تصنّعي) به نام پارادايم جهان واحد, ارائه كنند. ولي دلايل اين نظريه چندان استحكام علمي ندارد كه شايستگي جانشيني را داشته باشد. مگر آن كه با كمي تغييرات در دلايل ارائه شده پارادايم (جهان صلح آميز چند تمدني) را ارائه كنيم. مبناي اين پارادايم در تفسير حوادث پس از جنگ سرد, احتمال مقابل فرضيه (برخورد تمدن ها) است. مبناي پارادايم تمدني (هانتينگتون) يك پيش فرض بدبينانه است كه بر اساس شواهد تاريخي احتمال برخورد تمدن ها قوي تر از احتمال خوش بينانه تسالم و تسامح تمدن ها است. بنابراين, بايد براي پارادايم (جهان چند تمدني), دلايل و شواهد تاريخي مبسوطي ارائه كرد كه در مقايسه با پارادايم تمدني بهتر به نظر رسد.
ولي به نظر مي رسد كه فرصت براي ارائه پارادايم (جهان چند تمدني) از دست رفته است و به سختي مي توان احتمال امكان جايگزيني آن را بدهيم. پيش دستي (هانتينگتون) از خلأ مفهومي و ضعف معنايي علوم سياسي معاصر مربوط به جنگ سرد, تقريبا راه را براي اين پارادايم بسته است. مضافا اين كه واكنش مثبت غربي ها در برابر پارادايم تمدني, خيلي بيشتر از پذيرش پارادايم هاي ديگر است, زيرا انساني كه به شدّت در حيات مادي غوطه ور باشد, هراسش نسبت به از دست دادن حيات پيشرفته مادي, بيش تر مي شود. به خلاف وضع انساني كه از مواهب حيات مادي محروم است, براي او جنگ و صلح چندان تفاوت نمي كند, زيرا جنگ تهديدي براي از دست دادن امكانات مادي اش نيست. در نظر چنين انساني, جنگ مرگ دفعي است و صلح مرگ تدريجي. پس طبيعي است كه غربي ها با هر نوع تهديد احتمالي به خوف و هراس بيفتند.
به گمان ما, انسان مدرن در قرن بيست و يكم بيش از پيش از عجز خود در حلّ معضلات جدّي حيات بشري آگاه مي شود. او در مي يابد كه با وجود برخورداري از پيچيده ترين و پيشرفته ترين ابزار و تكنيك مادي, هم چنان در رؤياي آرامش نسبي گذشتگان است. در اين وضع, به طور جدّي از خود خواهد پرسيد كه در آغاز بناي دنياي مدرن, كدام بخش از حقايق وجود انسان را در محاسباتش نياورده كه اكنون با هر احتمالي به هراس مي افتد. در قرن بيست و يكم اين پرسش اساسي (كارل ياسپرس) شايع و همگاني مي شود كه مي گويد:
(ما در شرق چه مي بينيم كه مي تواند ما را تكميل كند? آن جا چه چيز واقعيت يافته, و چه حقيقتي پديدار شده است كه ما از آن غافل مانده ايم? برتري ما به چه قيمت تمام شده است?)8
اين پرسش جدّي گواه آن است كه عوامل بحران زا در درون تمدن غربي نهفته است. اگرچه روشن فكراني مانند (هانتينگتون) اين عوامل را به خارج از تمدن غربي نسبت مي دهند, ولي انسان مدرن در قرن آينده, ديگر به اين گونه الغائات ستيزه جويانه توجه نمي كند. انسان غربي مي فهمد كه تكبّرش مانع از اين باور شده كه عيب و نقص هاي تمدني از ماست و نه از بيگانه. آن گاه است كه در شرق به جست و جوي فضيلت هاي گمشده اش مي پردازد, زيرا انسان شرقي را انسان ما قبل مدرن مي داند.
آن چه انسان مدرن در شرق مي يابد (معنويت) است كه در چند قرن اخير از آن چشم پوشيده و خود را به الهيات مدرن تخيّلي سرگرم كرده است. الهيات شرقي از سنخ ديگري است كه بايد با زبان آن آشنا شد. الهيات شرقي مي آموزاند كه (بايد بندگي كرد نه خدايي) و (بايد از تكاليف سؤال كرد نه از حقوق). گستاخي است اگر از وجودي كه عين حق است و همه حقوق به او بر مي گردد, طلب حقوق بازداشته شده را بكنيم.
آن گاه است كه انسان مدرن در اين روشنگري معنوي اش, كامل ترين و مترقي ترين بيان از معنويت را فرا روي خود مي يابد. آييني را كشف مي كند كه به ساده ترين و روان ترين شكل, مسائل حياتي انسان مدرن را پاسخ مي دهد. او خواهد فهميد, اسلام آييني است كه با تمام حقايق وجودي انسان آشنا است: هم از نيازهاي مادي و هم از نيازهاي معنوي بشر آگاه است. از اين رو, سرنوشت او را نه به دير و خانقاه منتهي مي كند و نه به سازمان و مدرسه رسمي, بلكه او را به خانه خود, مسجد و به عبوديت و بندگي در روي زمين دعوت مي كند و به زندگي مادي توأم با معنويت و پرهيزگاري فرا مي خواند.
انسان مدرن در يك مقايسه عادي بين توصيه هاي سياسي نظريه پرداز غربي با توصيه هاي قرآني, پي به شرافت و متانت تعاليم آيين اسلام مي برد. توصيه هاي مادي و جنگ طلبانه نظريه برخورد تمدن ها را خوانديم و اكنون بايد ديد پيام جهاني ديني كه (هانتينگتون)از آن به عنوان عامل بي ثباتي ياد مي كند, چيست? آيا اسلام هم جهانيان را به جنگ و نزاع تمدني فرا مي خواند يا دعوت گر صلح و دوستي و چنگ زدن به ريسمان الهي است?
در خاتمه بحث, تمام اذهان بيدار و معنوي طلب را به كلام خداوند سبحان در سوره مباركه (عصر) توجه مي دهيم, و آن گاه از آزاد انديشان و حقيقت خواهان عالم مي پرسيم كه آيا بشر امروز به نظريات و توصيه هايي بهتر از آن چه كه در اين سوره مباركه آمده, نياز دارد. قرآن كريم با سوگند به عصر و زمانه, از اين حقيقت پرده بر مي دارد كه انسان در خسران و گمراهي به سر مي برد و تطوّرات و تحوّلات اعصار, اين حقيقت مسلّم را بي رنگ و نامفهوم نمي كند. تنها انسان هايي از خسران و ضلالت و سر گشتگي نجات مي يابند كه ايمان واقعي به خداوند متعال آورند و نشانه عملي ايمان واقعي آن است كه نيكوكار شوند و يكديگر را به درستي و راستي و پايداري در دين سفارش دهند:
پىنوشتها:
1.آنتوني كوئينتن, فلسسفه سياسي, ترجمه مرتضي اسعدي, تهران, (انتشارات بين المللي الهدي, 1371)ج1, ص46.
2.مجتبي اميري, نظريه برخورد تمدنها, هانتينگتون و منتقدانش, (تهران, وزارت امور خارجه,1375)ص49.
3. همان, ص78.
4. فلسفه سياسي, ص63.
5.استوارت ازكمپ, روانشناسي اجتماعي كاربردي, ترجمه فرهاد ماهر, (مشهد, انتشارات آستان قدس رضوي,1369) ص577.
6. نظريه برخورد تمدنها, ص88.
7.همان, ص78.
8.كارل ياسپرس, آغاز و انجام تاريخ, ترجمه محمد حسن لطفي (چاپ اول: تهران, انتشارات خوارزمي, 1363) ص98.
معرفي سايت مرتبط با اين مقاله
تصاوير زيبا و مرتبط با اين مقاله
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}